ما شُهره به صادرات قالی هستیم
در مدح و مجیز ما متعالی هستیم
فارغ زِ تمام هــــنرّ بینِ مِلــل
اُستادِ شهیرِ(خا.یه )مالی هستیم
***
مجنونِ بیابانی شیرین شده ام
لبریز دویدن پِیِ نسرین شده ام
مابین جنون و نسل فرهاد شدن
چون مرغ مهاجرانِدیرین شده ام
صافی صفتان را چــه غم از روز حساب است
بیچــاره بــوَد آن که به رخساره نقـــاب است
دل در گــروِ ظــاهــــر هـــر کـس نتـــوان داد
در دیـده گهـی مــار، همــاننــد طنـــاب است
از واعــظ جــاهــل نتــوان موعظــه آموخت
هـر شعبده ای را نتـــوان گفـت خراب است
اغفـــال بــزرگــیّ عِمــــامــه مشــو هـــرگـــز
مخزن الاسرار نظامی گنجوی..
پیر زنی را ستمی در گرفت
پیرزنی را ستمی درگرفت دست زد و دامن سنجر گرفت
کای ملک آزرم تو کم دیدهام وز تو همه ساله ستم دیدهام
شحنه مست آمده در کوی من زد لگدی چند فرا روی من
بیگنه از خانه برویم کشید موی کشان بر سر کویم کشید
در ستــــم آباد زبانم نهاد مُــــهر ستم بر در خانم نهاد
گفت فلان نیمشب ای کوژپشت بر سر کوی تو فلانرا که کشت
خانه من جست که خونی کجاست ای شه ازین بیش زبونی کجاست
شحنه بود مست که آن خون کند عربده با پیرزنی چون کند
رطل زنان دخل ولایت برند پیرهزنان را به جنایت برند
آنکه درین ظلم نظر داشتست ستر من و عدل تو برداشتست
کوفته شد سینه مجروح من هیچ نماند از من و از روح من
گر ندهی داد من ای شهریار با تو رود روز شمار این شمار
داوری و داد نمیبیـــنمت وز ستـــم آزاد نمیبینمت
از ملــــکان قـوت وُ یاری رسد از تو به ما بین که چه خواری رسد
مال یتیمان ستدن ساز نیست بگذر ازین غارت ابخاز نیست
بر پله پیرهزنان ره مزن شرم بدار از پله پیرهزن
بندهای و دعوی شاهی کنی شاه نهای چونکه تباهی کنی
شاه که ترتیب ولایت کند حکم رعیت برعایت کند
تا همه سر بر خط فرمان نهند دوستیش در دل و در جان نهند
عالم را زیر و زبر کردهای تا توئی آخر چه هنر کردهای
دولت ترکان که بلندی گرفت مملکت از داد پسندی گرفت
چونکه تو بیدادگری پروری ترک نهای هندوی غارتگری
مسکن شهری ز تو ویرانه شد خرمن دهقان ز تو بیدانه شد
زامدن مرگ شـــماری بکن میرسدت دست حصاری بکن
عدل تو قندیل شب افروز تست مونس فردای تو امروز تست
پیرزنانرا بسخن شاد دار و ین سخن از پیرزنی یاد دار
دست بدار از سر بیچارگان تا نخوری پاسخ غمخوارگان
چند زنی تیر بهر گوشهای غافلی از توشه بی توشهای
فتح جهان را تو کلید آمدی نز پی بیداد پدید آمدی
شاه بدانی که جفا کم کنی گرد گران ریش تو مرهم کنی
رسم ضعیفان به تو نازش بود رسم تو باید که نوازش بود
گوش به دریوزه انفــــاس دار گوشه نشینی دو سه را پاس دار
سنجر اقلیم خراسان گرفت کرد زیان کاین سخن آسان گرفت
داد در این دور برانداختست در پر سیمرغ وطن ساختست
شرم درین طارم ازرق نماند آب درین خاک معلق نماند
خیز نظامی ز حد افزون گری بر دل خوناب شده خون گری
وقتی که هــوا موجب تشکیل حبـــاب است
بــا زهـــد ریــایی نـرسـد کس بـه خـــداونــد
میـوه ندهد دست چلاقی کــذاب است
زهـــد و شــرف اهـــل ریـــا در نظـــر خـــلق
دریاچه ی قم دیده ولیکن چو سراب است
تـا دل نشـود پــاک، چــه سـودی؟ ز عبـــادت
چون غزه و لبنان دفتعی که جواب است
آنکـو کـه همــه عمــر خطـــا کـرد و خیــانـت
در نـــزد خـــداونــد، ســزاوار عِقــــاب است
احسان و کــرم خصلت انسـانی محض است
مانند چراغی که به ویرانه ثـواب است
با صــدق و صفــا لطف و وفــا کن تو به میهن
مقبــول خــدا وند یقین روز حساب است
حـاصـل نـدهـد وقـت خـــزان، بــذر عبـــادت
پـاداش عمــل، حرمت تقـــوای شــباب است
تعجیــل بـه هـــر امـــر، شـده نهــی، ولیکـــن
وقـت عمـــل نیـک، ســـزاوار، شــــتاب است
کـــن پـــاک دلــت را که شــوی واقـف اسـرار
گَـرد گنـه مـاسـت کلینیک حجـــاب است
آنکس که بود مستِ میِ انجمن دی
فریاد برآورده در انجمنِ مسـت شـراب است
موضوعات مرتبط:
موقت،
ـــــــثبتـــــ،
حکایت،روایت،
ادبی- شعر،
کاتب ویژه
برچسبها:
اسدالله خان,
دوبیتی,
انجمن,
جنونِ نسل فرهاد
ادامه مطلب