آنکس که بود مستِ میِ انجمن دی
فریاد برآورده : که در انجمنِ مست شراب است
انجمن بین المللی دی: (بانوان) افزایش مطالبات مردمی روزافزون فریاد آزادیخواهی مردم سرانجام اعلیحضرت هردمبیل قانع شد که نصب صدراعظم با انتخاب مردم باشد. ولی تاکید کرد که صلاحیت کاندیداها باید با نظر من باشد.بنابراین هردمبیل پنج نفر از چاپلوسهای درباری را به عنوان کاندیداهای صدراعظمی به مردم معرّفی کرد.
قرار شد این پنج نفر کاندیدا در یک روز از تلویزیون شهر هرت با یکدیگر مناظره کنند.روز موعود در برنامۀ زندۀ تلویزیونی مناظره در لحظهای که مُجری میخواست کاندیداها را معرّفی کند،ناگهان بدون اطّلاع قبلی در باز شد و پیرزنی خود را به داخل افکند و رو به مُجری کرد و گفت:
من بهتر از تو و هر کس این پنج نفر را میشناسم. لذا اجازه بده من آنان را به مردم معرّفی کنم.
این سخن را گفت و در برنامۀ زندۀ تلویزیونی میکروفون را از مجری گرفت و مشغول معرّفی تکتک آنان شد.
یکی از کاندیداها با اعتراض رو به پیرزن کرد و گفت :
شما میدانید من کی هستم؟!
پیرزن گفت : بله، پسرم!
شما پسر عمّۀ نرگس سبزیفروش هستی. مادرت به قُلدر محلّه معروف بود از بس که سلیطه بود...
شما هم در کودکی خیلی هار بودی!
آفتابههای مسی را از مستراحهای مردم میدزدیدی و به مسگرها میفروختی!!
کاندیدای دومی گفت :
مادر من!...
پیرزن کلام او را قطع کرد و گفت :
شما را هم خوب میشناسم.
پسر مَشقلی کیسهکش هستی! مادرت هم فاطیخانم حمومی مسئول نمرۀ خصوصی قسمت زنان بود .خود تو هم در حمّام کفشهای مشتریان حمّام را واکس میزدی و لُنگهای خیس را روی پشت بام حمّام پهن میکردی. بیشتر تو قسمت زنانه میلولیدی! و چشمچرانی میکردی!! ماشاءاله حالا آدم حسابی شدی، ننه.
سپس پیرزن رو کرد به تریبون کاندیدای سوم تا معرّفی او را آغاز کند،دید هر سه کاندیدای دیگر گریختهاند! بنابراین رو به مُجری کرد و گفت : اجازه میدهی شما را هم معرّفی کنم؟! مُجری پاسخ داد: نه! مادر! مرا همۀ مخاطبان صداوسیما میشناسند. در این هنگام از اتاق فرمان نشست مناظره را به بهانۀ چند دقیقه تنفُّس قطع کردند. پس از قطع برنامه رئیس صداوسیما ،مُجری را احضار کرد و به او گفت: خدا شاهد است اگر از پیرزن بپرسی آیا رئیس صداوسیما را میشناسی؟ هر دوتای شما را از صداوسیما بیرون میاندازم! بدین ترتیب یک شیرزن آزاده همۀ برنامههای عوامفریبانۀ اعلیحضرت هردمبیل را نقش بر آب کرد!!
صافی صفتان را چــه غم از روز حساب است
بیچــاره بــوَد آن که به رخساره نقـــاب است
دل در گــروِ ظــاهــــر هـــر کـس نتـــوان داد
در دیـده گهـی مــار، همــاننــد طنـــاب است
از واعــظ جــاهــل نتــوان موعظــه آموخت
هـر شعبده ای را نتـــوان گفـت خراب است
اغفـــال بــزرگــیّ عِمــــامــه مشــو هـــرگـــز
وقتی که هــوا موجب تشکیل حبـــاب است
بــا زهـــد ریــایی نـرسـد کس بـه خـــداونــد
میـوه ندهد دست چلاقی کــذاب است
زهـــد و شــرف اهـــل ریـــا در نظـــر خـــلق
دریاچه ی قم دیده ولیکن چو سراب است
تـا دل نشـود پــاک، چــه سـودی؟ ز عبـــادت
چون غزه و لبنان دفتعی که جواب است
آنکـو کـه همــه عمــر خطـــا کـرد و خیــانـت
در نـــزد خـــداونــد، ســزاوار عِقــــاب است
احسان و کــرم خصلت انسـانی محض است
مانند چراغی که به ویرانه ثـواب است
با صــدق و صفــا لطف و وفــا کن تو به میهن
مقبــول خــدا وند یقین روز حساب است
حـاصـل نـدهـد وقـت خـــزان، بــذر عبـــادت
پـاداش عمــل، حرمت تقـــوای شــباب است
تعجیــل بـه هـــر امـــر، شـده نهــی، ولیکـــن
وقـت عمـــل نیـک، ســـزاوار، شــــتاب است
کـــن پـــاک دلــت را که شــوی واقـف اسـرار
گَـرد گنـه مـاسـت کلینیک حجـــاب است
آنکس که بود مستِ میِ انجمن دی
فریاد برآورده در انجمنِ مسـت شـراب است























