یه پاییز زرد وُ یِ بانوی مَرد
زمستون سرد و ُ یِ دنیای درد
یه زندون تنگوُ و یه یِ هم بندِ رزد
همش جمعه باشد ،غریبی سرد
یه دنیا سئوال وُ یِ دنیا چه کرد
***
دردیست درد عشق که هیچش طبیب لازم نیست
گر دردمند عشق بنالد غریب لازن نیست
دانند عاقلان که مجانین فارغنـــد
پروای ناصحانه و پند ادیب لازم نیست
هر کو شراب عشق نخوردهست گُو مَخور
خوردی شراب عشق ، جهان را نصیب لازم نیست
در مشک و عود و عنبر وُ عطارِ این زمان
خوشتر ز بوی دوست مجو چون عتاب لازم نیست
صید از کمند قصد رهائی کند بدان
چون در کمند بمیرد نَهیب لازن نیست
گر دوست واقفست به شاعر چه میرود
باک از جفای دشمن و جور رقیب لازم نیست
بگریست چشم دشمن من بهر ماحرا
زین ماجرا غریب وُ فـــریب لازم نیست
از خنده گل چنانجه شکوفا شدست باز
مارا خبر ز مشغلهٔ عندلیب لازم نیست
شاکی ز دست دوست شکایت کجا بری؟
اقدس به گریه گفت :که ماراطبیب لازم نیست
